تاریخ انتشار : سه شنبه 1 آذر 1401 - 14:32
کد خبر : 16419

زن، زندگی، آزادی

زن، زندگی، آزادی

وقتی سر خیابان پادگان رسیدم نه مسافری بود، نه مسافرکش‌هایی که برای خودشان خط درست کرده بودند.   چند دقیقه بعد، زنی کنارم ایستاد که بلند بلند با هندزفری که زیر مقنعه‌اش دیده نمی‌شد درباره شماره حساب و بیسکوییت و بارنامه صحبت می‌کرد؛ بعد از او مردی حدود چهل ساله و زن و مرد جوان

وقتی سر خیابان پادگان رسیدم نه مسافری بود، نه مسافرکش‌هایی که برای خودشان خط درست کرده بودند.

 

چند دقیقه بعد، زنی کنارم ایستاد که بلند بلند با هندزفری که زیر مقنعه‌اش دیده نمی‌شد درباره شماره حساب و بیسکوییت و بارنامه صحبت می‌کرد؛ بعد از او مردی حدود چهل ساله و زن و مرد جوان دیگری که با هم می‌شدیم پنج نفر.

 

هر کدام از دست‌مان برمی‌آمد انگشتمان را در هوا به شکل دایره می‌چرخاندیم؛ یعنی می‌خواهیم برویم آزادی.

 

بعضی‌ها پرکارتر بودند و تقریبا برای هر ماشینی که چراغ یا بوق می‌زد و سرعتش را شل می‌کرد در هوا دایره می‌کشیدند و بقیه وقتی می‌دیدند آن دیگری مقصد را نشان می‌دهد، زحمتی به خود نمی‌دادند.

 

نگرانی من این بود که ساعت ۹ صبح که کلی دیر کرده‌ام و با این وضع، اگر ماشینی خالی ایستاد یا یکی از خطی‌ها می‌رسید باید فداکاری نشان دهم و عقب بایستم تا بقیه سوار شوند؟

 

زیاد از این فکر نگذشته بود که آن مرد حدود چهل ساله برگشت سمت خیابان پادگان و از آزادی رفتن منصرف شد گویی رفت دنبال آن بخش از زندگی‌اش که از آزادی نمی‌گذشت. یک لحظه از ذهنم گذشت مگر می‌شود به قصد جایی شال و کلاه کنی و از خانه بیرون بزنی و بعد چون ماشین دیرتر گیرت آمده یا نیامده بی‌خیالِ رفتن شوی و برگردی؟

 

چند دقیقه دیگر گذشت و مسافرها بیشتر شدند. برنگشتم پشت سرم بشمارمشان. پرایدی رسید و راننده‌ای که هرگز در آن خط ندیده بودمش درست پیش پای من ترمز زد. نفر اولی نشستم اما صندلی عقب تا زن بیسکوییت‌فروش با ناخن‌های تیز قرمز جلو بنشیند.

 

✍🏻 ابومهراد

اول آذر ۱۴۰۱

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مداد مشکی

کسب‌وکار
تبلیغات