تاریخ انتشار : شنبه 29 آذر 1399 - 0:06
کد خبر : 4074

“حالا که وضع مملکت خوب شده برمی گردد”

“حالا که وضع مملکت خوب شده برمی گردد”

ساعت ۸ بعد از ظهر جمعه ۲۵ اسفند۵۷. بعد از روزها تلاش بی فایده مجدداً به خیابان ناصر می آیم. ساعت ۵ بعد از ظهر سراسر خیابان را موجی از زن های مشتاق پر کرده اند. در طبقه بالای خانه ای، همسر گرانقدر امام {خانم خدیجه ثقفی} از صبح زود تا پاسی از شب خستگی

ساعت ۸ بعد از ظهر جمعه ۲۵ اسفند۵۷.

بعد از روزها تلاش بی فایده مجدداً به خیابان ناصر می آیم.

ساعت ۵ بعد از ظهر سراسر خیابان را موجی از زن های مشتاق پر کرده اند.

در طبقه بالای خانه ای، همسر گرانقدر امام {خانم خدیجه ثقفی} از صبح زود تا پاسی از شب خستگی ناپذیر و گشاده رو مشتاقان را پذیرا می باشد.

خانه را یکی از تجار بازار قم برای دیدارهای ایشان با مردم در اختیارشان گذاشته است. تصمیم دارم به هر نحو شده امروز دیگر دست خالی برنگردم.

خودم را به جمعیت میسپارم و با سختی و فشار بالاخره به راه پله می رسم.

صدای صلوات فضای تنگ راهرو را انباشته.

بالاخره به سالن وسط داخل می شویم. اطاق ها از جمعیت موج می زند. همسر امام در میان دیوار قطوری از زنان محلی و شهرستانی محصورند. سعی می کنم راهی برای دیدار پیدا کنم اما غیر ممکن است.

 

* این مشتاقان دردمند و دلسوخته سال‌های اسفناک رژیم طاغوتی، حالا همه التیامشان دلهایشان دیدار کسی است که دردشان را قطره قطره چشیده و چون آنها فرزند رشید و برومندش را برای راه حق و اسلام هدیه داده؛ پس او هم مادری است شهید داده و بزرگ زنی است درد کشیده.

از حضار با همه ازدحام با چای پذیرایی می شود. صدای پیرزنی را می‌شنوم:

– خانم جان ای ملکه؛ درد دارم بدردم برس.

صدایش می‌لرزد و در اوج هیاهو ضعیف می شود.

خانم با لحنی دلنشین می فرمایند: مطلب را بگو. چی شده؟

می‌گوید: هیچی از شما نمیخواهم، پول نمی خوام. فقط دعا کنید پسرم برگردد. ۱۵ سال است که رفته.

 

* دلم می‌خواهد در آن لحظات چهره ایشان [همسر امام] را ببینم. فقط صدایشان را می شنوم که با دلسوزی و محبت می فرمایند: کجا رفته، چرا رفته؟ پیرزن می گوید: نمی‌دانم، بعضی‌ها می‌گویند رفته انگلستان، فرار کرده. صدای زنی دیگر:

ناراحت نباش انشالله حالا که وضع مملکت خوب شده برمی گردد.

 

*  در یک لحظه روزنه ای باز می شود و من چهره بزرگ زنی را می بینم که به خنده ای دلنشین التیام قلب پیر زن می شود. و بعد دعا می کنند برای همه و برای پیرزن.

 

*  باور نمیکنم، اصلا باور کردنی نیست. آخر تا به حال همه تصورم از همسر امام چیزی درست عکس حقیقتی بوده که روبرویم قرار دارد.

چهره ای سخت روشن دارند و شادابی صورتشان قابل قیاس با سن شان نیست.

با لبخندی شیرین و دائمی به فرد فرد

حاضرین خوش آمد می گویند.

 

*  بلوز و دامن خوش دوختی به رنگ بژ روشن با روسری لطیفی به همان رنگ دارند. هماهنگی خاصی از رنگ ها در لباس شان به چشم می‌خورد و چادر آبی لطیفی روی دوششان افتاده و عینک خوش فرمی به چشم دارند. آرزو می‌کنم بتوانم اندکی نزدیک تر شوم، اما موج جمعیت هر لحظه به عقب ترم می راند.

و باز روزنه ای باز می شود و نگاهشان در نگاهم می‌افتد. لبخندزنان می‌گویند: خوش آمدید، بفرمایید.

اما باز راه دیدار بسته می شود.

 

* در انتهای سالن چشمم به نوه ایشان( نوه دختری شان) میافتد. مشتاقانه سلامم می کند و همچنان رابطه شاگرد و معلمی را حفظ می کند. خودم را به او می رسانم. در حالی که از فشار جمعیت و گرما بی طاقت شده ام  مقصودم را برایش می گویم. با تردید و خضوع نگاهم می‌کند و می گوید…

 

منبع: این گزارش اسفندماه ۱۳۵۸ در مجله «سپید و سیاه» با عنوان «ساعتی در محضر همسر امام خمینی» منتشر شده و در مقدمه این گزارش آمده است:

“خانم شهره وکیلی و همکار قدیمی ما در شهر قم مدیریت مدرسه‌ای را بر عهده دارند که نوه امام در آنجا مشغول تحصیل هستند. این حسن تصادف باعث گردید که که ایشان بتواند با همسر حضرت آیت الله العظمی خمینی به گفتگو بپردازند و نظرات ایشان را درباره مسائل مختلف بپرسند. این است حاصل آن دیدار و گفتگو.”

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مداد مشکی

کسب‌وکار
تبلیغات