تاریخ انتشار : یکشنبه 15 تیر 1399 - 20:26
کد خبر : 1118

نان، سیمان و فلسفه دکارت

نان، سیمان و فلسفه دکارت

ایران مامن : نزدیک ظهر شده بود. خسته و کوفته مثل قبل راهی نانوایی شد. هوا هم بدجوری داشت  گرم می شد. احساس می‌کرد گرم‌ترین تابستان زندگی را سپری می‌کند. البته از زبان مسن‌تر می‌شنید که «کدوم گرما؟ تو که هنوز گرمایی ندیدی پسر جان». بیست سالش تمام شده‌بود و داشت وارد بیست و یک سالگی می‌شد. با

ایران مامن : نزدیک ظهر شده بود. خسته و کوفته مثل قبل راهی نانوایی شد. هوا هم بدجوری داشت  گرم می شد. احساس می‌کرد گرم‌ترین تابستان زندگی را سپری می‌کند. البته از زبان مسن‌تر می‌شنید که «کدوم گرما؟ تو که هنوز گرمایی ندیدی پسر جان». بیست سالش تمام شده‌بود و داشت وارد بیست و یک سالگی می‌شد.

با وجود این سن و سال کم سرد و گرم روزگار را به اندازه خود چشیده‌بود ولی هرگز مجال و فرصتی حاصل نمی‌شد تا این مسافر خسته اما امیدوار به زندگی حرف‌هایش را بزند و سنگ‌هایش را با هر چه که هست واکند.

فکر می‌کرد به رفتار و گفتار بزرگترها که می‌گفتند در هر مورد تجربه بیشتری دارند و چه بخواهیم چه نخواهیم، چندتایی پیراهن از ما بیشتر پاره کرده‌اند. به قول آن‌ها ما جوان‌ترها که قحطی ندیدیم! سرما ندیدیم! و انگار نه انگار که رنجی کشیده و چیزی احساس کرده‌باشیم.

… خوب داشتم از یک مسافر صحبت می‌کردم که راهی نانوایی بود. گرمای تیرماه همچون تیر جذب بدنش می‌شد. حسابی خیس عرق شده بود. امروز چهارمین روز کارش بود. با وجود اینکه مدت کمی می‌شد به این شهر آمده بود، اما با محیطش حسابی خو گرفته‌بود. مثل چند روز گذشته با لباس‌های گرد و خاکی داشت در امتداد خیابان راه  می‌رفت.

امروز شصت تایی کیسه گچ و چند کیسه سیمان به بالابر زده‌بود که به طبقات بالاتر برود. تازه کار کردن را با بالابر یاد گرفته‌بود. طفلک روز اول نزدیک بود به خاطر نابلدی یک سنگ دو سه متری از بالا به پایین پرت شود و روی فرق سرش بخورد. خدا رحم کرده‌بود که اوستاکارش به موقع داد زده بود. پیش از آن البته به او هشدار داده‌بود  هرگز نباید زیر بالابر بایستد.

همینطور در راه با خودش فکر می‌کرد اگر دیروز سنگ روی سرش فرود می‌آمد برای همیشه ماجرا تمام می‌شد و بدِ ماجرا این بود که کسی و آشنایی اینجا نداشت.

در راه باز به فکر فرو رفت. به خانه فکر می‌کرد؛ گاو گوسفندها و کوه و رودخانه و مزرعه؛ بعضی وقت‌ها هم سرانگشتی با خودش حساب می کرد که تا اول ماه مهر پولش چقدر می‌شود.

حساب می‌کرد که با این پول چقدر می‌تواند ادامه بدهد. نکند مثل بچگی وقتی قلکش را شکست پولش کفاف هیچ چیزی را ندهد چه برسد به دوچرخه.

این چند روز وقتی ظهر می‌شد کارش این بود که برود نان بگیرد. خدا خدا می‌کرد که نانوایی شلوغ نباشد چون باقی کارگرها دیگر دست از کار کشیده‌ و همه منتظر بودند که با نان بیاید، بعدش ناهاری درست کند و بخورند.

کارگرها وقت نهار خیلی حرف می‌زدند و در مورد هر چیزی از شیر مرغ تا جان آدمیزاد اظهارنظر می‌کردند اما مسافر این داستان حق نداشت حرفی بزند. آخر از نظر بقیه هم کم سن و سال بود و هم چیزی در چنته نداشت.

مسافر هم کاری به این کارها نداشت و بیشتر وقت‌ها ساکت بود.

چه زود به نانوایی رسید. از بس که در خودش بود نفهمید کی رسید. ته صف ایستاد. مردم خسته و از گرما وارفته همه در صف ایستاده بودند. بعضی نگاه‌ها به طرف مسافر خسته چرخید که لباس خاک و خُلی تنش بود. لای انگشتاش هنوز سیمان مانده بود. اوستاکارش گفته‌بود که وقتی ملات درست می‌کنی، دستکش دستت کن ولی جواب می‌داد «اوستا دست توی دست‌کش مثل دست مصنوعی می‎مونه.»

دیگر نوبتش شد و نانش را گرفت و به طرف ساختمان نیمه‌کاره به راه افتاد. پشت سرش حالا نوبت یک خانم بود که پسرش مدام غر می‌زد و از مدرسه می‌نالید؛ «مگه می‌شه مدرسه نرفت؛ میخواهی بشی مثل این پسره که نون گرفت و رفت؟»

مسافر وقتی صدای آن زن را شنید برای لحظه‌ای از خودش بیرون آمد اما طولی نکشید که دوباره به افکارش برگشت. همین‌طور که داشت تندتند به طرف ساختمان می‌رفت روی خیالاتش سوار شد تا زودتر برسد.

کسی نمی‌دانست به چه فکر می‌کند؟ به سر و وضعش؟ به خانه؟ به کار؟ به پول؟  یا شاید در این فکر بوده که چطور ترم هشتم را به آخر برساند. به یاد این جمله مشهور آلمانی افتاد که عنوان امتحان تلخیص ادبی ترم گذشته بود؛

Ich denke da bin ich

فکر می‌کنم پس هستم. (رنه دکارت)

* بر اساس یک خاطره واقعی نوشته شده

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مداد مشکی

کسب‌وکار
تبلیغات