زن، زندگی، آزادی
وقتی سر خیابان پادگان رسیدم نه مسافری بود، نه مسافرکشهایی که برای خودشان خط درست کرده بودند. چند دقیقه بعد، زنی کنارم ایستاد که بلند بلند با هندزفری که زیر مقنعهاش دیده نمیشد درباره شماره حساب و بیسکوییت و بارنامه صحبت میکرد؛ بعد از او مردی حدود چهل ساله و زن و مرد جوان