زن، زندگی، آزادی

زن، زندگی، آزادی

وقتی سر خیابان پادگان رسیدم نه مسافری بود، نه مسافرکش‌هایی که برای خودشان خط درست کرده بودند.   چند دقیقه بعد، زنی کنارم ایستاد که بلند بلند با هندزفری که زیر مقنعه‌اش دیده نمی‌شد درباره شماره حساب و بیسکوییت و بارنامه صحبت می‌کرد؛ بعد از او مردی حدود چهل ساله و زن و مرد جوان

نابغه ناتمام

نابغه ناتمام

«این فردی که واکسن کرونا را کشف کرد و جان هزاران هزار آدم را نجات داد، یک نابغه بود.»؛ حدود یک دهه دیگر نقل مجالس همین جمله آغازین و جملات مشابه این جمله است در مورد این فرد روسی، آمریکایی، چینی، انگلیسی، آلمانی و شاید هم ایرانی که قصد دارم از تخیلاتم برای معرفی نابغه

۲۰ سال پیش که دانشگاه می‌رفتیم/ حکایت من، پول ملی و جیب اندرونی

۲۰ سال پیش که دانشگاه می‌رفتیم/ حکایت من، پول ملی و جیب اندرونی

سال ۷۸ که دانشگاه قبول شدم یک چشمم می‌خندید و چشم دیگرم گریه می کرد. از این بابت خوشحال بودم که بالاخره زحماتم به ثمر نشست و در بهترین دانشگاه ایران قبول شدم. با این حال، نگران بودم چرا که مدت نوزده سال یعنی از تولد تا قبولی دانشگاه هرگز تنهایی به مسافرت نرفته‌ام. هر

نان، سیمان و فلسفه دکارت

نان، سیمان و فلسفه دکارت

ایران مامن : نزدیک ظهر شده بود. خسته و کوفته مثل قبل راهی نانوایی شد. هوا هم بدجوری داشت  گرم می شد. احساس می‌کرد گرم‌ترین تابستان زندگی را سپری می‌کند. البته از زبان مسن‌تر می‌شنید که «کدوم گرما؟ تو که هنوز گرمایی ندیدی پسر جان». بیست سالش تمام شده‌بود و داشت وارد بیست و یک سالگی می‌شد. با

مداد مشکی

کسب‌وکار
تبلیغات