تاریخ انتشار : یکشنبه 11 خرداد 1399 - 1:25
کد خبر : 722

پای درد دل‌های چند جوان اهوازی

پای درد دل‌های چند جوان اهوازی

«فروردین که میشه رودخونه کارون پرِ آب میشه اما شما خرداد که بیای اهواز یهو می‌بینی رودخونه خشکِ خشکه! پس این آب یهو کجا می‌ره؟ میگن لوله کشیدن و آبو می‌فروشن.» خودت اون لوله‌کشی رو دیدی؟ «نه من ندیدم اما بعضیا دیدن.» دستفروشی می‌کند. ظهر که می‌شود برای فرار از گرما و کشیدن قلیان و

«فروردین که میشه رودخونه کارون پرِ آب میشه اما شما خرداد که بیای اهواز یهو می‌بینی رودخونه خشکِ خشکه! پس این آب یهو کجا می‌ره؟ میگن لوله کشیدن و آبو می‌فروشن.» خودت اون لوله‌کشی رو دیدی؟ «نه من ندیدم اما بعضیا دیدن.»

دستفروشی می‌کند. ظهر که می‌شود برای فرار از گرما و کشیدن قلیان و نوشیدن دله قهوه (قهوه طبخ‌شده به سبک عربی) به نزدیک‌ترین قهوه‌خانه می‌رود. حاضر است به عنوان کارگر شهرداری استخدام شود و زباله جمع کند اما می‌گوید: «همین کار هم برای ما نیست. حتما باید آشنا داشته باشیم تا به ما کار بدن. حتی حقوق کارگرهای شهرداری رو هم خیلی وقت‌ها نمیدن و اون بنده خداها هم دست از کار می‌کشن. یه وقتایی شهر رو بوی آشغال می‌گیره. هوای اینجا هم گرمه و از بوی بد اصلا نمیشه تو خیابون بری. باید پارتی داشته باشی تا بهت کار بدن. اهواز این همه شرکت نفت داره که این شرکت‌ها رو به پیمانکار می‌سپارن، پیمانکارها هم معمولا از استان‌های بزرگ مثل تهران و شیراز میان و فک و فامیل خودشونو به کار می‌گیرن. بخدا ما حاضریم هر کاری حتی کارهای خدماتی هم انجام بدیم اما اونم نیست. پسر عموم فوق لیسانس داره اما هیچ کجا استخدامش نمی‌کنن. اصلا به بومی‌ها کار نمی‌دن. یکی از آشناهای ما دنبال کارگر با موتور می‌گشت، من یکی رو که دنبال کار می‌گشت بهش معرفی کردم اما قبولش نکردن! حتی برای کارهای ساده هم باید پارتی داشت. هر چی می‌گردیم کار نیست حتی دستفروشی هم سرمایه می‌خواهد که خیلی‌ها اونم ندارن.»

پای درد دل‌های چند جوان اهوازی

«محمد» یک کام عمیق از قلیان می‌گیرد و تازه‌واردی را که وارد قهوه‌خانه می‌شود با دست نشان می‌دهد: «اینو می‌بینی؟ دیپلم داره و کارگر سمبوسه‌فروشیِه. حتی یه مدت واسه کار رفت تهران و تو یه ساندویچی کار می‌کرد، شب‌ها هم همون جا می‌خوابید اما پول خیلی کمی بهش می‌دادن و چون براش صرف نداشت، مجبور شد دوباره بیاد اهواز و همین‌جا تو یه سمبوسه‌فروشی کار کنه. «خالد» خودت بگو تو تهران بهت چقدر سخت گذشته.»

لاغر است و کم‌حرف. از حرف دوستش خجالت می‌کشد. لبخند می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد: «چی بگم؟ اینجا با تهران خیلی فرق داره. تهران همه چی داره. یه بار یه مسافری که از تهران اومده بود یه سمبوسه سفارش داد، وقتی بهش گفتم ۱۰۰۰ تومن میشه تعجب کرد. گفت همین سمبوسه رو تو تهران ۱۰ هزار تومن می‌خرم. حالا اگه ما بخوایم یه سمبوسه رو تو اهواز ۲۵۰۰ تومن بفروشیم، هیشکی ازمون نمی‌خره.»

کارگر قهوه‌خانه، دله (قهوه‌جوش عربی) را با یک فنجان به سمت خالد می‌آورد و برایش قهوه می‌ریزد. او هم فنجان را یک‌نفس سر می‌کشد. مشتری جدید وارد قهوه‌خانه می‌شود. با همه سلام و علیکی می‌کند و با خالد دست می‌دهد و کنار او می‌نشیند. ۲۵ ساله است و در یک فلافل‌فروشی مشغول به کار است، پدرش ماشین سنگین دارد و وضع مالی بدی ندارند. قرار است گواهی‌نامه ماشین سنگین بگیرد و کار پدرش را ادامه دهد تا خودش آقای خودش باشد: «خیلی دوست دارم ازدواج کنم اما با مشکلاتی که هست فکر نکنم اصلا بتونم پا پیش بذارم. آقام ماشین سنگین داره و وضعمون به نسبت بقیه بهتره. قرار شده من هم گواهینامه ماشین سنگین بگیرم و کنار دست آقام کار کنم تا آقای خودم باشم. حاضرم تو شهرداری هم کار کنم و یه حقوق نسبی داشته باشم تا بتونم زن بگیرم اما کو کار؟ فکرشو بکن ما با کارگری ۹۰۰ هزار تومن حقوق می‌گیریم و پارسال باید برای یک کیلو پیاز ۱۲ هزار تومن ‌می‌دادیم. باید برای اجاره یه خونه تو حاشیه‌ شهر اهواز پنج میلیون بیعانه و ماهی ۵۰۰ هزار تومن اجاره داد. زندگی واقعا سخته. خونه ما سه تا کولر داره. بارها پیش اومده که صبح زود از خواب بیدار شدیم و دیدیم لوله‌های کولر رو بریدن. فکرشو بکن لوله‌ها رو می‌دزدن و می‌فروشن. هر بار هم آقام مجبوره هزینه کنه تا دوباره همه لوله‌ها رو تعمیر کنه.»

دستفروش‌ها در بازار اهواز 

محمد وسط صحبت‌های تازه‌وارد می‌پرد تا خودش از اتفاق‌هایی که در اهواز می‌افتد و او شاهدش بوده بگوید: «بعضی شب‌ها ما با صدای تیراندازی از خونه بیرون می‌آیم. یه بار برای اینکه یه نفر داشت میله‌های یه خونه رو می‌دزدید تیراندازی شده بود. صاحب‌خونه فهمیده بود و هر چی به دزد می‌گفت نبر، دزد می‌گفت «حاجی بذار همین یه بار هم ببرم دفعه بعد اجازه نده». آخرشم جمع شدیم و دزدو گرفتیم. بعد از اینکه آهنا رو می‌دزدن به ضایعاتیا می‌فروشن. من یه وقتی با پسرداییم برای سرکشی و تعویض کنتورهای برق می‌رفتم. خیلی‌ها از سرِ نداری کنتوراشونو دستکاری کرده بودن و ما هم جریمه‌شون نمی‌کردیم. فقط کنتورا رو عوض می‌کردیم. شما ساعت ۱۰ تا ۱۲ شب سری به بازار بزن تا ببینی جوونای مردم چطوری تو آشغالا دنبال غذا می‌گردن تا ته‌مونده فلافلا رو جمع کنن و بخورن. بیشتر جوونای اینجا معتاد شدن. بعضی از زنا هم از بدبختی مواد می‌فروشن. اینجا مواد مخدر با هر قیمتی پیدا میشه؛ از ۲۰ هزار تومن گرفته به بالا. اگر این کارا رو انجام ندن چطوری می‌تونن پول دربیارن و زندگی کنن؟ حتی بعضیا مجبورن کابل برق بدزدن.»

محمد بلند می‌شود تا برگردد سر کارش. وقتی می‌خواهد از در بیرون بزند، نگاهی به من می‌کند و  می‌گوید: «اگه می‌خوای بیا تا یه چیزایی رو بهت نشون بدم». از در قهوه‌خانه که بیرون می‌زنیم، آن دست خیابان یک زن چادری که روی زمین نشسته و سبزی می‌فروشد را نشان می‌دهد: «عممه. خواهر شهیدِ. برادرش شهید مدافع حرمِه». جلو می‌رود و با زن خوش و بِش می‌کند. بعد وارد بازار می‌شود و توصیه می‌کند حواسم به موبایلم باشد.

همین طور که راه می‌رود، دردِ دل‌هایش را که تمامی هم ندارد بیرون می‌ریزد: «خیلی از زمینای اطراف اهواز تا خرمشهر نفت داره. عموم طرف جوفر حدود سه هکتار زمین داشت، زمیناش نفت داشت. حدود یه هفته زمینشو اجاره کردن و بهش گفتن تو نگهبان زمینت باش. بعدِ مدتی که لوله زدن، گفتن زمینت بدرد نمی‌خوره. بعد از جنگ، نفت زیادی تو زمینای اطراف پیدا شد. بعضیا شرکت نفتی ثبت می‌کنن و آدمای ضعیفو استخدام می‌کنن و وقتی که کارشون گرفت، نیروهاشونو تعدیل می‌کنن. اگه یه شرکت ۱۰۰ نفر کارگر داشته باشه ۲۰ نفر بومی هم نمی‌گیره. اگه کاری تو تهران هست به من زنگ بزن تا بیام کار کنم. اینجا تو شرکتای ملی حفاری به کارگرها به جای پول، لباس و مواد شوینده می‌دن که مجبور میشن اونا رو بفروشن تا بتونن شکم زن و بچه‌هاشونو سیر کنن. ما چند بار به مسئولین نامه نوشتیم اما نمی‌ذارن به دستشون برسه. پسردایی من به چشم خودش دیده نامه‌ها رو می‌ریزن تو رودخونه. اگه نامه‌مون رو به دستشون برسونن کمکمون می‌کنن. یکی از اقوام ما که مادرش از پدرش طلاق گرفته نامه نوشت، حالا ماهی دو میلیون تومن براش پول می‌ریزن.»

محمد تا ته بازار را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «میدونی؟ زندگی تو اینجا خیلی سخته. یه روز اصلا نمی‌تونیم نفس بکشیم و گرد و غباره، یه روز آب نداریم بخوریم، یه روز نون نداریم بخوریم، قبلش هم که جنگ بود و گرفتاریای خودشو داشت. حالا ما که اون روزا رو ندیدیم اما تعریفاشو که شنیدیم. پارسال هم درگیر سیل بودیم. یه وقتایی هم فاضلاب بالا میزنه و زندگی‌مونو کثافت برمی‌داره. گرمای تابستونا هم که همیشگیه. بیا یه مدت اینجا زندگی کن، می‌فهمی ما چی می‌گیم.»

منبع: ایسنا

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 1
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

fnsgysbaxr شنبه , ۴ آذر ۱۴۰۲ - ۱۹:۴۰

Muchas gracias. ?Como puedo iniciar sesion?

مداد مشکی

کسب‌وکار
تبلیغات