سماورهای پرتعداد، قندهای متبرک و استرس مصاحبهگر
بفرمایید توی این اطاق بنشینید. وقتی خلوت تر شد من پیششان می روم و پیغامتان را می رسانم. در اطاق را باز می کنم و وارد می شوم. چند سماور روشن است و عده ای زن تند تند استکان ها را برای جمعیت پر از چای میکنند. نوه ایشان مجله ای را که در دست
بفرمایید توی این اطاق بنشینید. وقتی خلوت تر شد من پیششان می روم و پیغامتان را می رسانم.
در اطاق را باز می کنم و وارد می شوم. چند سماور روشن است و عده ای زن تند تند استکان ها را برای جمعیت پر از چای میکنند.
نوه ایشان مجله ای را که در دست دارم می گیرند و ورق می زنند. در وسط مجله چشمشان به اسم من که بالای صفحه نوشته شده می افتد. سربلند میکنند و میگویند: این نوشته شماست؟
از تعجب توأم با شادی اش لذت می برم و جواب مثبت می دهم.
دلم شور می زند. باور نمی کنم موفق شوم اما ناامید نیستم. ساعتی بعد نوه عزیز امام اوضاع را بهتر می بینند و پیش مادربزرگ والایشان می رود. انتظار طولانی میشود اما بالاخره با چهره ای خندان و راضی بر می گردد و می گوید: بهشان گفتم چه کسی برای مصاحبه آمده، اگرچه تا به حال چنین تقاضایی را از هیچکس نپذیرفتند اما…
میخواهم بگویم شاید برای معلم و مقام معلم ارزشی دیگر قائلند اما سکوت می کنم و او ادامه می دهد:
– می گویند فعلا با این ازدحام امکان ندارد. باشد انشالله یکی دو روز دیگر، چشم.
جرقه ای از امید در دلم روشن شده می گویم:
– باید محبت لطف بی حد را در حق من انجام و همین امشب چند دقیقه ای از وقتشان را برایم بگیرید.
نگاهش پاک و معصوم با حالتی پر از یاس به رویم دوخته شده، از فرصتی دیگر استفاده می کند و پیش ایشان می رود. این بار زودتر و خوشحال تر برمیگردد و می گوید:
– قبول کردند، گفتند سوال هایتان را بنویسید بدهید. ایشان وقتی فرصتی برایشان پیش آمد پاسخ ها را می نویسند و برای فردا حتما به دستتان خواهد رسید.
دلم نمی خواهد سماجت کنم اما می می کنم و گویم:
– اگر حضورا خدمتشان برسم حتما با جواب های ایشان برای من سوالات دیگری مطرح خواهد شد و اگر خودم نباشم چگونه آن سوالها مطرح شود.
از پشت شیشه اطاقی که در آن نشسته ام به اطاقهای روبرو نگاه میکنم. صدای همهمه و فریاد غیرقابل تحمل است. روزهاست که این برنامه تکرار میشود. امام نیز همین برنامه سنگین را به اضافه کارها و مسئولیتهای مملکتی تحمل می فرمایند.
مقر ایشان چند کوچه پایین تر از این محل است و طی روز بارها بر پشت بام خانه ظاهر میشوند و برای مشتاقان دیدارشان دست تکان می دهند یا در خانه از آنها دیدار می نمایند. و من از این همه بردباری و تحمل متعجبم.
زنی را می بینم که به گردن خانم چسبیده و با بوسه های فراوان مجال نفس کشیدن نمی دهد و زنهای بسیار دیگری که خانم را بوسه باران می کنند و لبخند های دلنشین تحویل میگیرند.
حبه های قند را با اعتقاد خاصی در دست ایشان میگذارند و تبرک میکنند و با خوشحالی پس میگیرند.
یکی باصفای روستایی فریاد می زند: خانم جان…. خانم جان من مال خمین هستم، همشهری ام.
و خانم نگاه محبت آمیزش را نثارش می کند.
فرصتی دیگر پیش میآید و نوه عزیز امام بار دیگر تقاضایم را به سمع ایشان می رساند.
آن قدر از عدم موفقیت احتمالی دلشوره دارم که طاقت انتظارم نیست.
و بالاخره او با دست پر می آید و می گوید: ساعت ۷ ملاقات ها تمام می شود. آن موقع خلوت است. قبول کردند که آن موقع خدمتشان برسید.
با همه وجود از او تشکر می کنم و از میان مشتاقان راهی برای خروج می یابم.
بخش اول:
“حالا که وضع مملکت خوب شده برمی گردد”
توضیح: عکس تزئینی است
برچسب ها :ایران مامن
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0