همسریهای ما و آنها
ماجرای زندگی مشترک سهدقیقهای عروس و داماد کویتی یکی دو روز اخیر در شبکههای اجتماعی دست به دست و اسباب شوخی و شگفتی بسیاری شد. گویا داستان از این قرار بوده که تنها سه دقیقه پس از انعقاد ازدواج میان زوج کویتی و هنگام خروج آنها از دفتر ثبت رسمی، عروس پایش به پاشنه در
ماجرای زندگی مشترک سهدقیقهای عروس و داماد کویتی یکی دو روز اخیر در شبکههای اجتماعی دست به دست و اسباب شوخی و شگفتی بسیاری شد.
گویا داستان از این قرار بوده که تنها سه دقیقه پس از انعقاد ازدواج میان زوج کویتی و هنگام خروج آنها از دفتر ثبت رسمی، عروس پایش به پاشنه در گیر کرده و بر زمین میخورد.
داماد اما به جای اظهار پریشانی، عروس را به باد تمسخر گرفته و او را «دست و پا چلفتی» خطاب میکند و همین کافی است تا در همان دفتر عروس عطای داماد را به لقایش بخشیده و از او جدا شود.
حالت فانتزی ماجرا باعث میشود تا سطح و عمق عاشقانههای امروز و ازدواج و طلاقهایش با آنچه بسیاری از ما دیده و شنیدهایم تفاوتی فاحش را به نمایش بگذارد؛ وضعیتی که اتفاقا در جامعه در حال گذارِ ایران بیش از کشورهایی مثل کویت و … به چشم میآید.
عشق و عاشقیهای امروز و سر و همسریهای آن ناخودآگاه چنین قیاسی را به دنبال میآورد. هر چند عشق فرهاد به شیرین و مجنون به لیلی اسطورههایی بیش نیست اما به بهانه زندگی سهدقیقهای زوج کویتی میتوان سری به بعضی زندگیها کشید و قیاس بهتری صورت داد.
به گزارش ایران مامن از گزارشگر ایسنا، آنچه در ادامه میخوانید گفتوگو با همسر یک جانباز اعصاب و روان ۴۰ درصد است که در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر از بالای کوه به زمین پرت میشود و از ناحیه سر به شدت مورد آسیب قرار میگیرد. در این مصاحبه به جزئیاتی از زندگی این جانباز اعصاب و روان و مشکلات خانوادهاش پرداخته که زندگی خود را از روستایی حوالی مشهد آغاز کردند.
شما کی متوجه شدید ایشان جانباز اعصاب و رواناند؟
– شب عقدمون دستشو تو جیبش کرد یک پلاستیک قرص در آورد، تو پلاستیک یک کپسولهای خیلی بزرگ آبیرنگ بود. کپسولها رو که دیدم زدم زیر گریه. آخه اون موقعها تو روستا حشیشرو میریختن تو کپسول بعد مصرف میکردن. فکر کردم معتاده. کلی گریه کردم، حاج آقا گفت من اینارو به خاطر مریضیم میخورم، یکی از کپسولهارو باز کرد دیدم واقعا توش داروئه، حسن آقا بعد از عقدمون سه چهار روزی پیشم نموند، اومد مشهد واسه کار. جوشکاری میکرد.
چرا طلاق نگرفتید؟
-(میخندد)خب مهرش تو دلم رفته بود، البته عوارض موج گرفتگیش هم خیلی خودشو نشون نمیداد، زمان ما هم یه جوری بهمون تلقین شده بود که فکر میکردیم بدترین اتفاقی که میتونه واسه یک دختر بیافته اینکه از شوهرش طلاق بگیره. با همین طرز فکر بزرگ شده بودیم.
از کی متوجه حال و بیماریش شدید؟
– کار حسن آقا جوشکاری بود، وقتی زیاد کار میکرد چشماش مثل کاسه خون قرمز میشد و حالش بد. یک چند بار که خونه زن عموش بودیم سر چیزای کوچک عصبانی میشد و شروع میکرد به کتک زدنم. زن عموش داد میکشید حسن دستتو بلند کنی میفرستمش خونشون. اما خب متوجه نمیشد توی اون لحظه، دادشو میکشید، دعواشو راه می انداخت، بعد که حالش میاومد سرجاش ازم معذرت خواهی میکرد.
با این وضعیت شما چطور بچهها رو بزرگ کردید؟ اصلا چند تا بچه دارید؟
– سه تا دختر…من تو مشهد غریب بودم، حتی همسایهای هم واسمون باقی نمیموند که باهاشون رفت و آمد کنم یا حتی باهاشون حرف بزنم، بعضی وقتها مجبور بودیم هر دو ماه یک بار خونهرو عوض کنیم، چون حاج آقا میرفت بیرون با انواع و اقسام بهانههای مختلف با همسایهها دعوا راه میانداخت، با خودم فکر میکردم اگه یه بچه داشته باشم که تو شهر غریب همدمم باشه اوضاع و احوالم خیلی بهتر میشه. ولی تو دو سال ۶ تا بچه سقط کردم. دیگه کم کم از بچهدار شدن ناامید شده بودم تا اینکه با هزار نذر و نیاز رفتم تحت درمان قرار گرفتم و بچه اولم فهیمه به دنیا آمد.
یادمه وقتی دو ماهش بود یک شب خیلی گریه میکرد. اصلا طاقت نمیآورد بزاریمش رو زمین، فکر کردم دلدرده، رفتم تو شیشه آب جوش و نبات درست کنم . بچه رو دادم به حسن آقا و گفتم یک لحظه بغلت باشه من برم شیشهشو بیارم، فکر کنم حتی دو دقیقه هم نگذشت، یهو بچه جیغ کشید، اومدم دیدم فهیمه رو از همونجا که نشسته بود چند متر پرت کرده بود اینور تر. فکر کردم بچم مرد، رفتم بالای سرش دیدم خدا رحم کرد سرش رو بالشت خورده بود.
برخورد همسایهها چه شکلی است؟
-(لبخند میزند) خونه زندگی من بیشتر از ده بار از بین رفته اما دوباره همشو از نو خریدم، چون حالش که بد میشه شروع میکنه به شکستن وسایل خونه، بعد میره بیرون به همسایهها فحش میده. بعضی وقتها که خستم میکنه میرم تو حیاط گریه میکنم، بعد میبینم بعضی از همسایه هامون هم دارن باهام گریه میکنن. یک بار یادم نیست بهانه چی رو گرفت، فقط یادمه به قصد کشتن شروع کرد به کتک زدنم، میخواستم از خونه بیام بیرون برم خونه یکی از همسایهها تا آرومتر شه بعد بر گردم. همین که در رو باز کردم دو سه قدم از خونه اومدم بیرون. یهو دیدم از پشت سر یقه لباسمو گرفت کشوندم چند قدم عقبتر، خواستم به سمت جلو فرار کنم که تو کوچه مقنعهام رو از سرم در آورد بعد هم موهامو از پشت سر کشید.
تو زندگی یه جانباز اعصاب و روان همیشه دعوا است؟
-(لبخند میزند و کمی به زمین خیره میشود) اخیرا خیلی دچار توهم میشه، حتی اگه قرصهاش رو هم بخوره توهماتش کم میشه اما از بین نمیره، تقریبا یکی دو سالی میشه که به من خیلی بدبین شده. هر کی میاد خونمون میگه تو با اون رابطه داشتی. حتی وقتی دخترم و دامادام میان وقتی میرن دوباره حرفاشو تکرار میکنه. بعضی وقتها تو کوچه داد میزنه و اینها رو میگه یا مثلا میبینه تو اتاق نشستم یهو میاد میگه “دیدمت با فلانی”
چرا بستریش نمیکنید؟
-هر چند یک وقت یک بار میبریمش بیمارستان، یک مدت تحتنظره، دوباره برمیگرده، یک مدت قبل وقتی میخوابیدم یهو گلومو میگرفت، میخواست خفم کنه یا نصف شب از خونه میرفت بیرون در رو هم باز میذاشت، بهش میگفتم حاج آقا تو که اینقدر حساسی فکر نمیکنی نصف شب که درو باز میزاری یکی میآید تو خونه. میگه حواسم بهت هست، یک بار نصف شب از خونه زد بیرون، ظهر زنگ زدند گفتند شوهرتون رو تو یکی از روستاهای کلات پیدا کردن، وقتایی که حالش خیلی بد میشه یک چند وقت میره بیمارستان اما اینقدر بیتابی میکنه که دوباره میارنش خونه.
خلاصه با این وضعیت چطور سر میکنید؟
یه وقتهایی که خیلی خستم میکنه دستامو میزارم رو سرم، داد میکشم میگم از من چی میخوای دیگه، میرم تو حیاط، لب حوض میشینم و خیره میشم به آسمون، بعد میبینم میاد روی پلههای دم حیاط مینشینه، پای به پای من گریه میکنه. بعضی صبحها که از خواب پا میشم انگار زندگیم از نو شروع شده، حالم خوبه، سر حالم آخه شبش خوابهای خوبی از بهشت دیدم.
این گفتوگو تصویری نداشت و به جای آن نمایی از «سیدحسین آملی» جانبازی درج میشود که ۳۶ سال روی سینه و در واقع روی دستان همسرش زندگی کرد و فروردین ماه پارسال آسمانی شد.
برچسب ها :ازدواج ، ایران مامن ، جانباز ، خبرگزاری ایسنا ، زناشویی ، طلاق ، همسر
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0