تاریخ انتشار : یکشنبه 5 مرداد 1399 - 16:50
کد خبر : 1441

۲۰ سال پیش که دانشگاه می‌رفتیم/ حکایت من، پول ملی و جیب اندرونی

۲۰ سال پیش که دانشگاه می‌رفتیم/ حکایت من، پول ملی و جیب اندرونی

سال ۷۸ که دانشگاه قبول شدم یک چشمم می‌خندید و چشم دیگرم گریه می کرد. از این بابت خوشحال بودم که بالاخره زحماتم به ثمر نشست و در بهترین دانشگاه ایران قبول شدم. با این حال، نگران بودم چرا که مدت نوزده سال یعنی از تولد تا قبولی دانشگاه هرگز تنهایی به مسافرت نرفته‌ام. هر

سال ۷۸ که دانشگاه قبول شدم یک چشمم می‌خندید و چشم دیگرم گریه می کرد. از این بابت خوشحال بودم که بالاخره زحماتم به ثمر نشست و در بهترین دانشگاه ایران قبول شدم. با این حال، نگران بودم چرا که مدت نوزده سال یعنی از تولد تا قبولی دانشگاه هرگز تنهایی به مسافرت نرفته‌ام.

هر چند دبیرستانم را در روستایی که به مراتب از روستای خودمان بزرگ‌تر و نسبتا دور بود، درس خواندم اما همیشه برای رفتن به آنجا  و برگشتن به خانه وقت غروب، هر کجا دوستان و هم‌مدرسه‌ای‌ها می‌رفتند، من هم دنبال آنها راه می‌افتادم طوری که بعضی وقت‌ها از باغ‌های طول مسیر جاده سردرمی آوردیم.

خلاصه برای آماده شدن، بایستی خودم تنهایی چندین بار به شهری که روستایمان تابعه آن بود و خیلی هم کلان نبود می‌رفتم و برمی‌گشتم، آن موقع با خیال راحت راهی پایتخت می شدم، یا حداقل ای کاش پدرم من را به چند ده آن طرف تر می برد، خودش جایی بدور از چشمانم من پنهان می شد تا من به تنهایی خانه را پیدا کنم.

البته پنجم ابتدایی بودم که یک بار تنهایی شهریورماه از روستایمان به بخش برای امتحان معارف رفتم. قرار بود که پدر یا مادرم تا بخش که در ذهن من یک سرزمین عجیب و غریب بود، همراهم بیایند اما نیامدند. علت هم این بود که بین دویست شاگرد از روستاهای اطراف، فقط من درس دینی را تجدید شده‌ بودم. آخر من در یک خانواده مذهبی به دنیا آمده بودم تا آنجا که یکی از برنامه‌هایشان این بود من را بعدها به حوزه علمیه قم بفرستند و نهایتا بشوم روحانی. اما در کمال تعجب من دینی را با نمره ۲ تمام افتاده و والدین مذهبی و کلا بزرگان قوم بر من غضب کرده بودند. در نهایت چون از طرف بزرگان نائل به توبه شده و قول دادم که شهریورماه نمره بالایی بگیرم، بخشیده شدم.

بعد از این تجربیات نیم‌بند، بالاخره آخرین شبی که قرار بود فردایش خانه را ترک کنم، رسید. برایم آن شب خیلی سخت گذشت. انگار فردایش باید به جنگ هزاران غول ندیده و نشناخته می‌رفتم.

فردا که سر رسید قسمت مهم ماجرا همه پولی بود که باید تا عید با آن در تهران سر می‌کردم. سر جمع بیست هزار تومان می‌شد. ناگفته نماند بیست هزار تومان آن موقع پول بسیار زیاد و ارزشمندی بود.

شب پیش از خوابیدن، بیشترِ بیست هزار تومان من را در جیب مخفی، تویی و ابتکاری شلوارم دوختند. بسته‌های پانصد تومانی، دویست تومانی و چندتایی هزار تومانی. چون آن زمان عابربانک نبود که با خیال راحت رفت و آمد کرد، بنابراین آن را در جیب درونی یعنی همان جای سراسر امن  گذاشتند.

سه تا هزار تومانی در جیبم گذاشتند تا هم کرایه تا تهرانم باشد و هم خورد و خوراک مسیرم. کرایه اتوبوس از شهر ما تا تهران آن زمان ششصد تومان بود.

کلی به من در مورد پولم که باید خیلی مواظب آن باشم، گفتند. طوری که من شش هفت ساعت تا تهران را اصلا نخوابیدم. از گوشه کنار می شنیدم که تهران پر از گرگ است.

می‌دانستم هنوز برای اینکه یکباره به چنین مکان گرگ‌پروری بروم، خیلی بره‌ام.

به هر حال، فردای آن شب به تهران رسیدم. کم کم فهمیدم همه استرس‌ها و نگرانی ها بیهوده بود. چون من رفته رفته همه تهران را به تنهایی رفتم و یاد گرفتم.

البته روز اول بعد از ثبت‌نام بایستی فورا به بانکی در خیابان فخر رازی روبروی دانشگاه تهران میرفتم و بابت خوابگاه سه هزار تومان پول پیش‌پرداخت می‌دادم. بعدازظهر دیروقتی بود که من پرسان پرسان بانک را پیدا کردم. دقیقه‌های آخر کار بانک بود.

باید فورا فرم پرداخت را پر می‌کردم، پول می‌دادم و می‌آمدم به خوابگاه که شب را بتوانم در سرپناهم باشم.

کارمند بانک بسیار خسته شده بود و برای رفتن به خانه عجله داشت و از من می خواست که سریعتر بنویسم. نوبت پول دادن که شد، یادم آمد پول را باید از جیب اندرونی  بیرون بیاورم. به همین خاطر با لحن شرمنده به کارمند بانک گفتم ببخشید دستشویی کجاست ؟ کارمند بانک عصبانی شد و گفت چه وقت دستشویی است پسر جان!

نمی‌دانم چرا آن لحظه تصور کردم کارمند بانک می‌داند پول من در جیب اندرونی دوخته شده اما چون او برای پول ملی کشور ارزش قائل است، منظورش این است که چرا برای درآوردن پول باید به دستشویی بروی، می توانی همین‌جا در حضور من پول ارزشمند ملی را از همان جای امن درآوری و به من بدهی.

باز هم ناگفته نماند پول ملی آن زمان واقعا ارزشمند بود. در مقایسه با پول الان انگار طلا، دلار یا یورو همراهم بود. مثل حالا نبود که این همه بی ارزش شده. خلاصه گلاب به روی‌تان، من دستشویی نرفتم و همانجا جلوی چشمان حیران کارمند بانک باعجله کمربندم را باز کرده، سه هزار تومان را بیرون آوردم و پرداخت کردم.

 

رادمان احمدوند

ایران مامن : رادمان احمدوند

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 2 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مداد مشکی

کسب‌وکار
تبلیغات