تاریخ انتشار : سه شنبه 18 دی 1403 - 22:50
کد خبر : 21727

کوثر شیخ نجدی

گلوله برفی بخرید مخصوصا در فصل سرما!

گلوله برفی بخرید مخصوصا در فصل سرما!
این روزها زندگی برای آدم‌های زیادی در این سرزمین دارد به سرعت از «داشتن» و «بودن» تهی می‌شود. با هر نوسان دلار -که برخی مسئولان جوری از آن حرف می‌زنند انگار که امری بدیهی و طبیعی است- نبض زندگی عده‌ی زیادی از مردم به شماره می‌افتد.

روز یکشنبه ۱۳ فوریه ۱۹۸۳، «دیوید هامونز» یک پارچه وسط دستفروش‌های میدان کوپر پهن کرد و بعد گلوله‌های برفی در سایزهای مختلف را روی آن چید و به مردم نیویورک فروخت؛ مردمی که داشتند در خیابانی برفی قدم می‌زدند این گلوله‌ها را که از بزرگ به کوچک مرتب شده بودند به قیمت یک دلار خریدند. آیا برداشتن کمی برف از روی زمین و گلوله کردنش خدمتی قابل خرید و فروش بود؟ یا مردم نیویورک عقلشان را از دست داده بودند؟ یا برخی افراد از این پرفرمنس هنری تحت تاثیر قرار گرفته بودند؟ شاید. اما عاطفه‌ی جاری در این حرکت هنری که انسان‌ها را به سوی خود می‌کشاند چیست؟

 

مردی که گلوله‌ی برفی می‌فروشد به وضوح اعلام می‌کند که دیگر چیزی برای فروش ندارد، جز آنچه که از آسمان می‌بارد. دیگر راهی برای زندگی نمی‌شناسد جز امیدی که به مهربانی مردم این شهر بسته است و جز انگشتان یخ بسته‌ای که به سرمای روزگار چنگ می‌اندازند برای دوام آوردن. مردی که گلوله‌ی برفی می‌فروشد سهمش از بودن ذره ذره در حال آب شدن است. سهمش از زندگی دارد ذوب می‌شود مگر آنکه کسی دست دراز کند برای درآغوش کشیدنش.

 

 

و این روزها زندگی برای آدم‌های زیادی در این سرزمین دارد به سرعت از «داشتن» و «بودن» تهی می‌شود. با هر نوسان دلار -که برخی مسئولان جوری از آن حرف می‌زنند انگار که امری بدیهی و طبیعی است- نبض زندگی عده‌ی زیادی از مردم به شماره می‌افتد. هستی‌شان مثل برف در برابر آفتاب بخار می‌شود، انگشتان عزت و غرور و انسان بودگی‌‌شان یخ می‌زند و خون اشتیاق برای زیستی شرافتمند در رگ‌های‌شان منجمد می‌شود.

 

همین چند روز پیش مادری که نتوانسته بود شب یلدا سفره‌ی کوچکی پهن کند تا دخترکش تصویر آن را به در شبکه‌ی شاد به اشتراک گذارد خودکشی کرد. زنی که احتمالا سال‌ها است دیگر کسی به گلوله‌های برفی‌اش احتیاجی ندارد. آدم‌ها وقتی آب می‌شوند کجا می‌روند؟ شاید مشت مشت قرص می‌خورند تا بیش از این شاهد شرم و اندوه عزیزان‌شان نباشند.

 

من اما می‌اندیشم شاید می‌شد مهربان‌تر بود. شاید می‌شد هرکدام‌ از آنها که می‌توانستند چند گلوله‌ی برفی را بهانه کنند برای بخشیدن یک دانه انار و چند شاخه شعر. حالا که زورمان به سوز سرمای زمستان نمی‌رسد، شاید می‌شد کمی جمع‌تر بنشینیم تا چند نفر دیگر هم بتوانند زیر این کرسی گرم بمانند. شاید هنوز بشود سر از گریبان برداریم و سلامی را پاسخ بگوییم. می‌دانم هول‌ها و هراس‌ها هر یک از ما را یک جور می‌بلعند اما شاید اگر سر برداریم از خوابِ خودآشوب این روزها، بتوانیم آسمان زندگی کسی باشیم، بهار زندگی انسانی شویم و جانی را از رنج نجات دهیم؛ شاید فقط با یک دلار!

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مداد مشکی

کسب‌وکار
تبلیغات