تهمانده برگهای پاییزی از شاخه درختان جدا میشدند که کولهپشتی به دوش پا به محلهای گذاشتیم که هر چند نام تهران را یدک میکشید اما خانههای دودزده و مخروبه و کوچههای تنگ و خاکی آن رنگ و بوی پایتخت به خود ندیده بود.
کوچه ای که با آب فاضلاب خانهها آبپاشی میشد و بوی تند گنداب مشام هر رهگذری را می آزرد اما پناهی بود برای پسرکان و دخترکانی که از تنگنای چاردیواری به اصطلاح خانه که پدر و مادر در آن سر بر پیک نیک نهاده بودند پا بر آبهای مانده در کف خیابان می زدند و از ذوق غش میکردند.
بنا بر آدرسی که خانه ایرانی محله شوش به ما داده بود وارد یکی از خانهها شدیم تا با نوعروس یازده ساله خانه صحبت کنیم؛ دخترکی که هنوز بارقههای بلوغ در او ظاهر نشده بود اما بنابر قانونی نانوشته به عقد پسرکی ۱۶ ساله درآمده بود.
یکی از آخرین تصاویر از رضا فیوجی
روی پلههای خانه مشغول صحبت بودیم که در خانه باز شد و پسرکان قد و نیمقد خسته از کار وارد خانه شدند. در میان چهرههای دودزده، «رضا» را شناختم؛ کودک کاری که او را به عنوان میهمان در برنامه ماه عسل دیده بودم و دیالوگ فراموش نشده او که در پاسخ به پرسش مجری که از او پرسید چه آرزویی داری گفت: «هیچ آرزویی ندارم، چون تا شب سر کار بودم وقت نداشتم بهش فکر کنم، چون تا شب سر کار بودم، اصلا نتونستم بهش فکر کنم.»
گفتم: رضا تو چرا کار میکنی باز؟ مگه توی برنامه ماه عسل قرار نشد امکانات بهت بدن؟
خنده ای کرد و گفت: خاله دلت خوشه. فقط میان با ما عکس می گیرن… ما فقط به درد معروف شدن اونها می خوریم نه اینکه اونها به درد ما.
چک پول ۵۰ تومانی در دستش توجهم را جلب کرد. گفتم: کارکرد امروزته؟ گفت: نه خاله راننده یکی از اون ماشین شاسیها این پول رو داد و گفت فردا بیا بازم بهت پول می دم.
یکی از دوستان که از اعضای خانه ایرانی محله شوش بود با حالت عصبانی به رضا گفت: نباید این پول رو میگرفتی و فردا هم حق نداری بری سر قرار. این آدم ها برای چندرغاز میخوان …
رضا به علامتِ چَشم سری تکان داد و رفت.
از محله که خارج میشدیم از دوستم پرسیدم داستان چک پول چی بود؟ شاید راننده نیت خیر داشته.
گفت: متاسفانه وجدان خواب و نامردی بیداد می کنه. بعضی از رانندهها، این بچهها رو با کمی پول گول میزنند و اتفاقی میافته که نباید. چند وقت پیش یک راننده در ازای پیشنهادش، تمام دسته گل دخترکی را خرید…
۵ سال از آن روز گذشت. خاطره دیدهها و شنیدهها هرگز از ذهنم پاک نشد و با دیدن کودکان کار سر چهارراهها زنده میشد که خبر خودکشی رضا در شهر پیچید؛ کودکی که بدون رسیدن به آرزوهایش ۱۸ ساله شد و ناکام از دست یافتن به آن ها، به خواب ابدی رفت؛ کودکی که شاید اگر فقط به عنوان نماد فقر و بدبختی به او نگاه نمیشد و در جاده یکطرفه زندگی، دست مهربانی او را همراهی می کرد بی آرزو خود را در خلاء زندگی رها نمیکرد.
نمی دانم حال و روز آنانی که از روی هیجان و طمع شهرت با رضا عکس گرفتند، چگونه است اما می دانم رضاهای زیادی از روی فقر و نداری، وقت آرزو کردن هم ندارند و یکی باید آنان همچون آلیس از کوچه های تنگ و دودزده به سرزمین همواره زندگی هدایت کند.
فاطمه دهقان نیری
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 7 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 3