چند روز بعد از جوانمرگی سربازمعلمها؛ چرا باید بنویسیم؟
سال ۸۳ معلم تازهکاری بودم با یک نوزاد چهارماهه که باید طبق نظام تقسیمبندی آموزش و پرورش، چندسالی را در روستاها درس میدادم. مینیبوس مدرسه یک ماشین قراضه بود که شش صبح ما معلمها را مثل روزمزدهای سر چهارراه بار میزد تا ساعت هشت درِ مدرسه خالی کند. میگویم بار میزد چون واقعا همین
سال ۸۳ معلم تازهکاری بودم با یک نوزاد چهارماهه که باید طبق نظام تقسیمبندی آموزش و پرورش، چندسالی را در روستاها درس میدادم.
مینیبوس مدرسه یک ماشین قراضه بود که شش صبح ما معلمها را مثل روزمزدهای سر چهارراه بار میزد تا ساعت هشت درِ مدرسه خالی کند. میگویم بار میزد چون واقعا همین کار را میکرد؛ تا جایی که مینیبوس جا داشت سوار میشدیم. بعضیها کف ماشین مینشستند. اگر شانس میآوردند ممکن بود راننده یکی دو تا صندلی پلاستیکی آن وسط گذاشته باشد وگرنه باید با گردن خمیده تمام طول راه را میایستادند و به جادهی مهآلود و لغزندهی روبرو با وحشت خیره میماندند.
بعضی از ما زنان جوان باردار بودیم و تحمل دو ساعت نشستن در مینیبوسی که مثل سانتریفوژ تکانمان میداد نداشتیم اما فرقی نمیکرد. هرکسی به نحوی مجبور بود کار کند. همان موقع ماشین کارمندان ادارات دیگر را میدیدیم که یک ون خوشگل گرم و راحت بود اما مساله اصلی این بود که آنها معلم نبودند.
نهایت لطف راننده این بود که یک چراغ گازی وسط مینیبوس روشن کند تا از سرما یخ نزنیم؛ چراغی که هر لحظه ممکن بود منفجر شود. اما کسی به اعتراض ما اهمیت نمیداد. گاهی مه به حدی غلیظ میشد و جاده را میپوشاند که تا یک متری جلو راننده دیده نمیشد. راننده بیوقفه گاز میداد و میگفت اگر بایستم از پشت تصادف میکنم و ما فکر میکردیم اگر دومتر جلوتر ماشینی ترمز کرده باشد چه؟ اگر دستانداز باشد یا مثلا کامیونی از مسیر مقابل مثلا سبقت بگیرد چه؟ تاکسیهای این جادهی باریک اغلب تا صد و چهل میراندند و به خودشان افتخار میکردند. روی ابرها میراندیم و هیچ چشماندازی مقابلمان نبود.
به مدرسه که میرسیدیم، نه از چای گرم خبری بود نه کلامی مهربان. مواخذه بود که چرا پنج دقیقه دیر رسیدی. خبری از سپاسگزاری نبود. میگفتند «ناراحتی برو بشین خونه بچهداری تو بکن»
وضعیت ما رسمیها بهتر بود. حقوق داشتیم و بیمه. اما حقالتدریسها حقوقشان کفاف کرایه ماشین را هم نمیداد. یکبار نامه نوشتند به رئیس ادارهی وقت که بعدها به طرز شگفتانگیزی نماینده مجلس هم شد و تقاضای بیمه کردند اما فقط توهین نصیبشان شد. چند وقت بعد هم منباب انتقام و زهرچشم، مجبورمان کرد چند جمعه پشت سر هم به دورهی ضمن خدمتی برویم که از قضا خودش مدرس آن بود.
آن روزهای پر از تحقیر و ظلم گذشت و من زنده ماندم تا اینها را بنویسم. البته نه همه چیز را میتوان نوشت و نه کلمات، رنج و عذاب و ترس ما را منعکس میکنند. ما معلمانی که رفته بودیم تا به شاگردان مناطق محروم درس بدهیم و از هر یک از ما بخشی کشته شده است. برخی قسمتی از روحمان و برخی جانمان را از دست دادهایم.
وقتی خبر کشته شدن سرباز معلمهای جوان را شنیدم تا چند روز نتوانستم آنرا در ذهنم مرور کرده و درد و اندوهش را به کلمه تبدیل کنم.
برای چه کسی مهم است که پسرک معصوم یک مادر جانش را در جادههای آموزش باخته است؟
این روزها همه چیز تبدیل به اخبار شده و دلسوزی ما کسی را زنده نمیکند. آن جانها و مغزهای جوان را به آغوش مادرانشان برنمیگرداند. آنها را به لقمهنانی بر سر سفرهی عشق نمینشاند. کلاسهای درسشان خالی میماند و نفر بعدی که سوار ماشین مرگ میشود، نمیداند چطور برای کودکان این کلاس توضیح دهد که معلمشان برای همیشه مُرده است.
کسی در این مملکت به معلم، علم، آموزش واقعی و سرمایههای انسانی اهمیت میدهد؟ کسی به زندگی و حتی زنده ماندنمان اهمیت میدهد؟ چرا باید بنویسیم؟
برچسب ها :آموزش ، آموزش و پرورش ، ایران مامن ، تصادف سربازمعلم ها ، سرباز معلم ، کوثر شیخ نجدی
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0