نان، سیمان و فلسفه دکارت
ایران مامن : نزدیک ظهر شده بود. خسته و کوفته مثل قبل راهی نانوایی شد. هوا هم بدجوری داشت گرم می شد. احساس میکرد گرمترین تابستان زندگی را سپری میکند. البته از زبان مسنتر میشنید که «کدوم گرما؟ تو که هنوز گرمایی ندیدی پسر جان». بیست سالش تمام شدهبود و داشت وارد بیست و یک سالگی میشد. با