
حکایت فرار دختر مست
شب شد. با چند نفر دخترها به قهوه خانه رفتیم. هر یک چیزی خوردند. وقت خواب عذر خواسته رفتم. در خیابان دچار دختری مست شدم. بازوی مرا گرفت و اصرار داشت که مرا بکار گیرد. آنچه او اصرارش زیاد شد، بعد از همه نوع طفره رسیدیم بدرب خانه که تاریک بود. بهمحض ایستادن پلیس حاضر